وضعیت» در یک قصه چطور ساخته می شود یک تعریف ساده اش می شود: هچل» می گوییم طرف» توی هچل»افتاد یعنی دچار دردسر شد یعنی توی یک جاده صاف داشته می رفته، افتاده توی دست انداز، البته وضعیت» همیشه هم محصول دردسر» نیست. گاهی اوقات - شاید در ۵۰ درصد مواقع - محصول تغییر» است که ممکن است برای شخصیت» قصه دردسر ساز نباشد اما به هر حال برای چند نفر دیگر که توی آن قصه دارند نفس می کشند، مطمئناً دردسر است!
در رمان حضور» نوشته یرژی کازیسنکی شخصیت» اصلی رمان، یک آدم بی نام است که حتی سواد خواندن و نوشتن هم ندارد و تا میانسالی، هرچه یاد گرفته از تلویزیون بوده و عشق اش باغبانی یک باغچه کوچک در خانه ای است که از بچگی در آن بزرگ شده، صاحب خانه می میرد و قرار است که خانه را بفروشند و در نتیجه یک بازی کلامی که حاصل اشتباه مخاطبان در فهم کلام این شخصیت است ]موقعی که اشاره می کند که شانس آورده که به عنوان باغبان در این خانه کار می کرده[ یک دفعه همه به این نتیجه می رسند که اسم اش چنس گاردنر» است و این آدم راه می افتد تا ببیند سرنوشت اش، او را به کجا می برد و سر راه مشاور رئیس جمهور امریکا قرار می گیرد و آنقدر شانس می آورد که به عنوان کاندیدای ریاست جمهوری بعدی، در نظر گرفته می شود. خب! مطمئناً چنین وضعیتی یک دردسر برای آقای چنس گاردنر» نیست اما یک دردسر بزرگ برای مردم یک کشور است!
شبیه این قصه را در حکایات ایرانی هم داریم که حمالی برای رهایی از فقر، ادعای رمالی می کند و پشت سر هم شانس می آورد و البته کلی آدم را دچار دردسر می کند! پس بگذارید به یک نتیجه کلی برسیم. وضعیت، یا محصول دردسر شخصیت اصلی ا ست یا دردسر شخصیت های مکمل قصه ما. در قصه سیندرلا» یا همان ماه پیشانی» ایرانی خودمان، شخصیت اصلی که دختری خوش شانس است عاقبت همسر پسر پادشاه می شود اما نامادری و ناخواهری اش ]در قصه سیندرلا دو تا ناخواهری دارد[ دچار دردسر و بداقبالی می شوند و از زندگی ساقط می شوند. با این حال نباید از یاد ببریم که در ساخت هر وضعیتی، ما اول یک حالت متعادل از عناصر موجود زمانی، مکانی، حال و هوایی و شخصیتی داریم. ممکن است شخصیت ما در این حالت متعادل خل» باشد مثل شخصیت اصلی رمان خشم و هیاهو» اما به هر حال در همان موقعیت خودش به حالت تعادل رسیده و آرامش، بر این نوع زندگی اش حکمفرماست، یا ممکن است در این حالت اولیه متعادل، ما با شخصیتی رو به رو باشیم که دچار فلج نخاعی از گردن به پائین است، در این موارد اصلاً دچار ترس نشوید که از قواعد عدول کرده اید، هر کسی در هر موقعیت دشواری -حتی اگر خیلی هم دشوار باشد- بعد از مدتی - یک سال، ۲ سال، ۱۰ سال و .- به نقطه ای می رسد که به آن نوع زندگی عادت می کند و خواسته هایش را با داده های محیط هماهنگ می کند. یادتان باشد که ساخت حالت متعادل یا همان آرامش پیش از توفان» معروف، برای ارائه وضعیت» مورد نظرتان حیاتی است.
مسئله دیگری که حتماً باید مدنظرتان باشد تلاطم» در وضعیت» است، با این که خود وضعیت»، توفان در یک دریای آرام است اما یک توفان هم افت و خیز دارد. بیم و امید» دارد. گاهی وقت ها موج ها دو متر می شوند، گاهی هم فقط بارش شدید باران است و البته در این میان، موج ها و باران، لحظاتی آرامش نسبی پیدا می کنند. ترکیب بیم و امید» تعریف روشن تری از این مفهوم» به دست می دهد یعنی در روایت، هم ترس از غرق شدن وجود دارد هم امید به نجات. بهترین پایان برای هر قصه آن است که بیم یا امید، درش بسته نشود و در ذهن خواننده زنده» بماند. در قصه کوتاه پروانه و تانک» ارنست همینگوی، صاحب یک کافه است و حکایت یک مرگ را در اسپانیای زمان جنگ داخلی برای راوی - همینگوی- تعریف می کند. شب است و وضعیت جنگی، اعصاب ها را به هم ریخته و یک دفعه یک بابایی وارد کافه می شود و با آب پاش مخصوص سلمانی ها شروع می کند به آب پاشیدن روی این همه آدم عصبانی، مسلح و بی حوصله. یک بار حالش را می گیرند و پرتش می کنند بیرون اما از رو نمی رود. آدم پرتی هم نیست خودش جنگجویی است که در کوه ها علیه فاشیست ها جنگیده و کسی هم نمی داند چرا یک دفعه توی آن شب گرم و فضای متشنج به سرش زده که روی دیگران آب بپاشد. کتک می خورد، باز هم از رو نمی رود. تا اینجای حکایت حتی خواننده هم علیه مرد دچار موضع گیری منفی است، بعد چند نفر که دیگر به مرز جنون رسیده اند، مرد را بیرون می برند و توی خیابان، چند تیر حرامش می کنند. شهر در هرج و مرج کامل است و در چنین وضعیتی، این چیزها عادی است. صاحب کافه اما یک دفعه روایت اش را قطع می کند و از همینگوی می پرسد که نظرش درباره این ماجرا چیست و همینگوی هم جواب می دهد که توی این وضعیت، طرف» نباید مسخره بازی درمی آورد. بعد صاحب کافه تعریف می کند که اصل قضیه چی بوده. طرف» که ماه ها توی کوه ها جنگیده بوده آب پاش را از ادکلن پر کرده و برای این که مردم را خوشحال کند، رویشان ادکلن می پاشیده. خب، فاجعه! حتی ما که خواننده قصه ایم خودمان را در قتل مرد شریک احساس می کنیم و از خودمان بدمان می آید. در پایان، صاحب کافه به همینگوی می گوید اگر خواست این قصه را بنویسد اسم اش را بگذارد پروانه و تانک» چون مرد، شبیه یک پروانه بود که زیر چرخ های تانک له شد. می گوید خب اگر جنگ نبود این اتفاق نمی افتاد. این، یعنی ادامه آن بیم» در ذهن خواننده.
البته امید»ها، زیاد در قصه نویسی قرن بیستم نقشی نداشتند لااقل در پایان قصه مؤثر نبودند مگر در معدودی مثلاً همان رمان حضور» یا اینجه ممد» یاشار کمال که در جلدهای بعدی این رمان، همان امید» ساده و بدوی و بشدت انسانی هم بدل به بیم» می شود و کمال» نشان می دهد که مبارزه فردی اینجه ممد» علیه خان روستایش هیچ فایده ای نداشته و جایش یک خان دیگر آمده که به مراتب بدتر از قبلی است.
کات! برگردیم به بحث وضعیت»، پس وضعیت باید تلاطم» داشته باشد. خب! یک سؤال مهم: آیا خشونت یا یک اتفاق بزرگ یا واقعه ای باورنکردنی» جزو مومات ساخت وضعیت»اند جواب: اصلاً!» برای همین هم تأکید کردم که آرامش پیش از توفان» مهم است.
شما می توانید یک آرامش پیش از توفان» خیلی معمولی در دل یک زندگی خیلی معمولی و ساده داشته باشید مثل زندگی روزمره ماهیگیری که هر روز به دریا می رود و چون دیگر خیلی پیر شده، قادر نیست ماهی بگیرد و اتفاق بزرگ زندگی اش به قلاب انداختن یک ماهی بزرگ است. این همان قصه ای است که شما با نام پیرمرد و دریا» می شناسید یا می تواند آرامش پیش از توفان»، سفارش دادن یک کیک تولد برای یک بچه باشد و بعد بچه برود زیر ماشین اما صاحب قنادی هی زنگ بزند خانه والدین که بیایید کیک را ببرید و بقیه پول را بدهید.
این همان روایتی ا ست که ریموند کارور در یکی از درخشان ترین قصه های کوتاهش آن را تعریف کرده ]نه یک بار! که دو بار و در دو نسخه متفاوت از هم و البته هر دو خواندنی[ پس وضعیت» یک اصل» است. یادتان باشد شما می توانید از اسب» روایت بیفتید و دوباره سوار شوید اما اگر از اصل» افتادید، سوار شدن تقریباً غیرممکن است!
نویسنده : یزدان سلحشور
منبع :
درباره این سایت