عنوان داستان :عیادت
چرا باید به عیادتش بروم!
چی شده؛ همیشه حرف ،حرف خودت باید باشد .
- چی می گویی با خودت.
- من چی می گوییم ،چرا اینقدر سرسخت شده ای حالا بیا برویم عیادتش دنیا که به هم نمی ریزد تازه شاید با این ملاقات کدورت ها ازبین رفت وهمه چی به آشتی ختم شد.
افسانه دستش را زیر چانه اش گذاشت وخم
بر ابروانش، سکوت و سکوت را تحویل مریم داد.
- پاشو خودت را آماده کن من رفتم پایین تا ماشین را آماده کنم آمدی ها.
- بیا منتظرتم.
هر طور شد افسانه را راضی کردم وبه طرف بیمارستان به راه افتادیم.
دسته گل را به افسانه دادم ؛ بگیرش دست خودت باشد بهتر است. هر چه به اتاقی که احمد درآ ن بستری شده بود نزدیک تر می شد یم افسا نه قدم هایش آرام وآرام تر می شد.
احمد تا ما را دید خواست جابجا شود نتوانست.
.افسانه واحمدنگاهشان در هم خورد هر دو سکوتی عمیق بینشان رد وبدل شد .
زنگ موبایلم به صدا در آمد وجواب دادن موبایل را بهانه قرار دادم و بیرون اتاق رفتم .
افسانه هنوز ساکت بود احمد با اینکه خیلی خوب نمی توانست صحبت کند .خودش شروع به حرف زدن کرد .افسانه جان
من را ببخش می دونم خیلی اذیت شدی ؛من اشتباه کردم.
قول می دهم همه چیز را جبران کنم .افسانه تنها واکنشی که نشان داد.یک لبخند کم رنگ بود. .در راه برگشت از بیمارستان در حین رانندگی نیم نگاه هایی به افسانه می انداختم .
زندگی که کلی امید برایش داشت روی پرتگاه سقوط قرار داشت . با این اتفاقی که برای احمد اتفاق افتاد روی همان پرتگاه معلق مانده.
عصر روز چهارشنبه بود که افسانه تماس گرفت که مریم
شب میایی برویم خانه احمد.
باشه عزیزم حتما می آیم.بخدا این پیر زن دلش شاد میشه وقتی ببینه
عروسش .
افسانه ممکنه یکم دیر بیام .
نرجس با صدای مادرش که با یک لیوان آب میوه در دستش وارد اتاق
نرجس می شد .قلم وکاغذ را کنار گذاشت .
دخترم امروز فکر کنم کلی خسته شدی دیروز هم که شیفت بودی استراحت کن .
داستانت تموم شد بله.دارم داستان دیگری را شردع کنم .
داستان دیگه!
همین الان قسمتی از موضوع تو ذهنم آمده شاید الان بنویسم .
مادر نرجس حق داشت نگران دختر پرستارش باشد .نرجس علاوه بر شغل پرستاری نویسنده خوبی هم بود . در اوج خستگی دست از نوشتن بر نمی داشت .
روز بعد خبر نا خوشایندی از تلویزیون پخش شد که بیماری ویروسی به نام کرونا متاسفانه از کشور چین شیوع پیدا کرده وجان هموطنان در خطر است .
کرونا که آمد روز به روز مردم دلواپس ونگرا ن تر می شدند .
چهار روز ی بود که نتوانسته بود حتی یک شب به خانه برود .
نرجس قرار بود سرنوشت زندگی احمد وافسانه را برایمان بنویسد اما فداکاریش داستانی شد برای آیندگان .
نویسنده: صدیقه لطیفی _دبیر ادبیات
شهرستان شوش دانیال ع
فراخوان مسابقه داستان کوتاه
ایده در داستان
تعریف داستان
توصیف و صحنه در داستان
عنوان داستان
تفاوت رمان و داستان کوتاه در شروع
داستانک
افسانه ,احمد ,روز ,نرجس ,داستان ,خودت ,تر می ,می شد ,شد افسانه ,چی می ,به افسانه ,عنوان داستان عیادت
درباره این سایت