" شب که از نیمه گذشت "

استارت اتومبیل که زده شد روحش خبر نداشت تا چند ساعت دیگر در تابوتی سیاه خوابیده است. آن شب هوا مساعد نبود. برف و بوران از زمین و آسمان می بارید. یک نگاهش به جاده ی روبه رو و نگاه دیگرش در جستجوی موبایلِ درونِ داشبورد بود. با لمس کردنِ آن، لبخندی حاکی از پیروزی بر لب نشاند: این ماس ماسَک هم توی این اوضاع برامون قیافه گرفته!
در بین مخاطبین دنبال شماره ای بود که ناگهان با صدایی مهیب و رعب آور اتومبیل از حرکت بازایستاد. صدای ناله های ضعیفی از پشت شیشه ی اتومبیل به گوش می رسید. ناله هایی که انگار از ته چاه می آمد. در آن تاریکیِ هوا چیزِ زیادی از آن طرفِ شیشه پیدا نبود. ترس در تمام وجودش رخنه کرده و پاهایش یارای حرکت نداشت. با دستانی لرزان چراغ قوه ی موبایل را به سمت جلو گرفت و با دیدنِ لکه های خونِ پاشیده شده بر شیشه جان از بدنش رفت. آسیمه سر با قدم هایی مُتزل خود را به صدا رساند. با دیدنِ مردی آغشته به خون در کف جاده دست و پایش را گم کرد. به سرعت گوشش را به سینه ی او چسباند ولی قلبش از کار ایستاده بود. با هول نبضِ دستش را گرفت، هیچ نبضی را حس نمیکرد. نگاه نگران و جستجوگرش را به اطراف چرخاند مبادا کسی او را دیده باشد. در این برف و بوران پرنده ای هم پر نمیزد،پس این مرد چطور سر راهش سبز شده بود؟! با ترحم به او نگاهی انداخت. روبدوشامبری قهوه ای که اکنون با خونِ خودش سرخ شده بود بر جسم لاغر و پوست به استخوان کشیده اش زار میزد. باید او را در گوشه ای مخفی کنم وگرنه در مخمصه خواهم افتاد! این تنها نقشه ای بود که او را وسوسه میکرد. سردش بود و به زور جلوی به هم خوردنِ دندان هایش را می گرفت. بینی اش از سرما قرمز شده بود. کِشان کشان جسد را در یک طرفِ جاده زیرِ شاخ و برگ های درهم پیچیده ی درختان پنهان کرد. دست های خون آلودش را به پیشانیِ بلندش کشید. رَدی از خون بر پیشانی اش حک شده بود. گونه هایش تَر و چکه های اشک روی سبیل هایش ژاله بسته بود. وجدانش بیدار شده و صداهایی در گوشش زنگ میزد: سالوادور. آهای سالوادور با توام تو قاتلی قاتل.
نگاهش را به دوردست دوخته بود که هاله ای از نور توجهش را جلب کرد. اتومبیلی که اکنون آثار جرم روی آن نمایان بود رها کرده و به راه افتاد. وقتی به خود آمد که در مقابل مهمان خانه ای بین راهی و متروک ایستاده بود. چراغی بر سر درِ مهمان خانه در آن بادِ شدید تکان میخورد. تابلویی کهنه و پوسیده در زیرِ چراغ در حال افتادن بود. نگاهش به تابلو که روی آن مهمان خانه ی لوکاس نوشته بودند افتاد. مشتش را به در محکم کوبید، درِ چوبی قژ و قژ کُنان روی لولا چرخید. برق آسا جسم فَربِه و گوشت آلودش را درحالیکه پی در پی نفس میزد درون مهمان خانه جای داد.
مردی که پشت میزش در حال چرت زدن بود و خُر و پفش به آسمان رفته بود با صدایِ در چون فنر از جا پرید. این طرف و آن طرفِ شصت سالگی اش بود، لب هایش خمیدگی گریه را داشت، موهای بهم ریخته اش گویی سالیانِ سال رنگ شانه به چشم ندیده بودند. نگاهش را که مانندِ قهقهه ی مردگان از سرمای وحشت انگیز و تمسخرآلودی لبریز بود در چشمان گود رفته ی سالوادور دوخت.
سالوادور قبل از آن که حرفی بزند نگاهی به در و دیوارِ سیاه و چرک آلودِ مهمان خانه انداخت. قسمت هایی از دیوارهایش از کهنگی فروریخته و در ذوقِ آدم میزد. چند صندلی قدیمی که حتی بعضی از آنها پایه هایشان شکسته بود در گوشه ی مهمان خانه خودنمایی میکرد. روی برخی از وسایل پارچه هایی کشیده شده بود، شاید آنتیک ترین وسایلِ آنجا بودند که برای دور ماندن از دیدِ مسافران استتار شده بودند. او پس از نگاهی اجمالی به مهمان خانه با کنجکاوی لب هایش را جمع کرد و پرسید: میتونم امشب اینجا بمونم؟
- بله لوکاس هستم در خدمت شما. ولی میتونم بپرسم این موقع شب با این سر و وضع اینجا چی می کنید؟
سالوادور آب دهانش را قورت داد: کدوم سر و وضع؟
لوکاس انگشتش را به پیشانی زد: توی پیشانیِ شما ردی از خون هست!
سالوادور با خنده ای زیرکانه سعی کرد خون سردی اش را حفظ کند: اوهوم این شکمِ بزرگ برای من دردسر شده! اینقدر بزرگه که جلوی پام رو نمیبینم و میخورم زمین.
- از این به بعد حواستون رو جمع کنید، الانم این فُرم رو پر کنید.
سالوادور در حال پر کردن فرم نیم نگاهی به لوکاس انداخت. برای دور ماندن از تیررسِ نگاه های لوکاس فرم را با عجله پر کرد: اینم آخریش تموم شد.
- این کلید اتاق ۱۲ ، لطفا تشریف ببرید سالنِ طبقه بالا.
با عجله پله ها را یکی در میان بالا رفت ولی انگار پله ها قصدِ تمام شدن نداشتند، پله هایی پیچ در پیچ در فضایی نیمه تاریک! چراغ های سالن یکی درمیان سوخته، مابقی نیم سوز بودند. مسافرانی که می آمدند در آن فضای دلگیر و رعب آور بیشتر از یک روز دوام نمی آوردند. چراغِ تمام اتاق ها خاموش و حتی کوچکترین صدایی از
اتاقی نمی آمد. به محضِ ورود به اتاق، خون را از پیشانی و دستانش پاک کرد. باز همان صدا در اتاق پیچید: سالوادور تو قاتلی بالاخره همه میفهمن تو قاتلی. قاتل!
سرش را میانِ دستانش گرفت و در خود فرورفت. گریه امانش را بریده و به او اجازه ی فکر کردن نمی داد. سیگاری آتش زد ولی به محضِ اولین پُک ، صدا عاجزانه تر به گوشش رسید: شاید هنوز زنده باشه. عجله کن. باید نجاتش بدی.
دست هایش را به پشت قفل کرده و با نگرانی و اضطراب در طول اتاق قدم میزد. لحظه ای بینِ رفتن و ماندن مردد ماند. با خود حرف زد: نه امکان نداره زنده باشه! قلبش کار نمیکرد، نبض هم نداشت.
چراغ را خاموش کرده و خود را روی تختِ رنگ و رورفته رها کرد. اتاق در سکوتی مرموز دست و پا میزد به طوریکه صدای نفس هایش را می شنید. ناگهان صدایی عجیب به گوشش رسید. انگار کسی با مشت بر دیوار می کوبید. بی توجه به صدا پلک هایش را روی هم نهاد ولی این بار صداهای نامفهومِ شیطانی مو را بر تنش سیخ کرد. صداهایی که شنیدنش خون را در رگ منجمد میکرد.
بی حرکت سر جایش نشست، جرات تکان خوردن نداشت. چهارچشمی اتاق را می پایید. صدا دوباره مَرعوب تر از دفعات قبل تکرار شد! صدای جیغ هایی که انگار صاحبش را گرگ دریده باشد. گوشش را به دیوار چسبانید. صدای جیغ از اتاقِ شماره ی ۱۳ می آمد. کنترلش را از دست داده و با عصبانیت فریاد زد: آقای اتاق ۱۳ لطفا مراعات کنید! الان وقت استراحته نه سر و صدا.
یک آن سر و صدا قطع شده و مهمان خانه در سکوتی سرشار فرورفت. چشمانش گرم خواب شد که دوباره صدایی از اتاق ۱۳ بلند شد، صدایی که درخواست کمک داشت و مشتش را بر دیوار میکوبید. با صدایی که ترس و تشویش در آن موج میزد بریده بریده کلمات را ادا کرد: کی اونجاس؟ لطفا جواب بده! چه اتفاقی افتاده؟
به جز سکوت هیچ جوابی نگرفت. ترس بر تمام وجودش رخنه کرد. دهانش خشک شده و قلبش به شدت میزد. ترسان و لرزان وارد سالن شد و نگاهش را به اتاق ۱۳ دوخت. چراغ همچنان خاموش و دیگر صدایی از آن اتاق بلند نشد. گوش هایش را تیز کرد، فقط صدای باد زوزه کنان در اتاق می پیچید. به دنبالِ نقشه ای برای ورود به اتاق بود. پله های تاریکِ سالن را پایین می آمد درحالیکه سخت غرق تفکر بود. سایه اش اما در آن تاریکی چون شبحی سرگردان روی دیوار جابه جا میشد. درحالیکه نشانه های نگرانی در چهره اش نقش بسته بود مقابلِ لوکاس ایستاد. لوکاس درحال خواندن داستان ترسناک با دیدنِ سالوادور از جایش جهید: مشکلی پیش اومده؟
- اتاق شماره ۱۳
اما چیزی گلویش را گرفته بود که نمی توانست جمله اش را تمام کند.
- اوهوم، اون پیرمرد آایمر داره، حیوونکی لال هم هست و نمی تونه صحبت کنه!
- پس توی مهمان خانه چیکار میکنه؟
- خودش اینجا رو دوست نداره، پسرش به اجبار آوردش اینجا!
- اجازه هست برم ملاقاتش؟
- اُه البته! فقط درِ اتاقش قفله، این کلید رو بگیر در رو باز کن.
- میتونم بپرسم چرا قفله؟
- چون آایمر داره و هر آن ممکنه مهمان خانه رو ترک کنه!
سالوادور مقابلِ اتاق ۱۳ دقایقی درنگ کرد. عدد ۱۳ همیشه در زندگی اش نحس بود. دلهره داشت که اینبار هم نحسیِ آن گریبانش را بگیرد. دست و پایش طوری می لرزید انگار به پای چوبه ی دار میرفت. کلید در دستانِ لرزانش درونِ قفل چرخیده و در تا نیمه باز شد. همه جا ظلمت و تاریکی اش چون دیوارِ سیاهِ شب لرزه بر اندام ها می انداخت. چراغ را که روشن کرد هیچکس در اتاق نبود. چطور چنین چیزی ممکن است؟! آن همه صدایِ ناله و کمک از همین اتاق بود. تمامِ گوشه کنارِ اتاق را جستجو کرد ولی اثری از کسی نبود که نبود! تنها سرنخی که پیدا کرد پنجره ی بازِ اتاق بود، به یک چشم برهم زدن خود را به پنجره رساند و با دیدنِ ملحفه های سبزِ گره کرده چشمانش از حدقه درآمد و با خود زمزمه کرد: چه جراتی داشته از اینجا فرار کرده! یعنی حالا کجاست؟
دوباره همان ناله ها به یادش آمد ولی نمی دانست علت ناله ها چه بوده است! نگاهش به عکسِ روی میزِ گوشه ی اتاق افتاد. ناگهان چهره ی مقتول مقابل چشمانش آمد. تازه فهمید آن کسی را که زیر گرفته همان پیرمردِ زبان بسته ی کم حافظه بوده که به اجبار در این مهمان خانه اقامت داشته است. حسِ گناه آزارش میداد. نگاهِ نگرانش را به بیرون از پنجره دوخت. باد زوزه کشان ذره های بلورینِ برف را به آسمان پرواز میداد. اتومبیل هم در زیرِ تَلی از برف فرورفته بود. دوباره کسی با مشت بر دیوار کوبید. سرش را که برگردانید پیرمردی خمیده و لاغر اندام بر روی دیوار سایه انداخته بود. با دیدنِ سایه ناخودآگاه چند قدم به عقب برگشت. حتی پلک هم نمیزد، فقط زانوهایش می لرزید. سایه روی دیوار تکان میخورد، انگار به حال و روزِ سالوادور میخندید. ناگهان صدایی کم جان و بی رمق در اتاق پیچید: قاتل دیگه راه فرار نداری. اینجا آخر خطه.
صداهای مکرر اعصاب سالوادور را به هم ریخته بود.
بدونِ اراده دستش را درونِ جیبش برده و برای خفه کردن این صداها در نطفه چاقویی را بیرون کشید. چند قدم جلوتر رفته و چاقو را درست مقابل سالوادور گرفت. بی توجه به اطرافیان صدای لرزانش را بالا برد: مثل سگ دروغ میگی! من قاتل نیستم!بهتره بجای موش مردگی درآوردن خودتو نشون بدی.
صدای تاراغ توروغ کفش هایی، سکوتِ فضای سالن را درهم شکست. صدای کفش ها نزدیک و نزدیک تر شده و قلبِ سالوادور از این صدا شتابان می تپید. لوکاس نفس نفس ن درحالیکه سینه اش چون موج دریا با ضرباهنگ نفس ها بالا و پایین میشد در آستانه ی در ظاهر شد: اینجا چه خبره؟! مهمان خانه ی من مگه جای چاقو کشیه؟!
سالوادور برای دفاع از خود دستش را به طرف دیوار دراز کرد ولی سایه از آنجا رفته بود. با حرص مشتش را بر دیوار کوبید: لعنتی همین جا بود! با دستای خودم خفش میکنم.
لوکاس نگاهی موشکافانه به سرتاپای سالوادور انداخت: پیرمردِ بیچاره رو چیکارش کردی؟! نگو خبر نداری که چاقوی توی دستت گواهِ همه چیزه!
سالوادور چاقو را انداخته و با تمجمج کلمات را ادا کرد: مننهپیرمرد. قاتل.فرار خون!
- بجای هذیون بهتره حقیقتو بگی! ردِ خون توی پیشونیت و الان هم چاقو دلایل محکمی برای قاتل بودنته.
- این اتاق شبح داره!! یه شبح سرگردان.
- باید همون اول میفهمیدم یه روده راست تو شیکمت نیست! اتاق ۱۳ فقط یه پیرمرد کم حافظه داشت که نمیدونم چیکارش کردی!
لوکاس به سمت در رفته و در حال بستنِ در با نفرت در چشمان سالوادور نگاه کرد: تو قاتلی! تا اومدنِ پلیس و روشن شدنِ قضیه حق بیرون اومدن از این اتاقو نداری.
سالوادور چشمانش را بسته بود که صدای قفل شدنِ در او را درجا میخکوب کرد.
درمانده روی زمین نشسته و در فکر چاره بود: کاش پام میشکست و توی این جاده ی نحس پا نمی ذاشتم،خدایا تو که شاهد بودی از عمد نکشتمش! تا پلیس نرسیده یه راهی پیش پام بذار.
اشک امانش را بریده بود، بدنش یخ کرده و در خود می لرزید. با تمام قوایش دستگیره در را پایین کشیده ولی در قفل بود. با نگاهی دقیق و پُر اضطراب وسایل اتاق را از نظر گذراند بلکه کورسویی امید برای فرار پیدا کند اما وسایل آنجا از کهنگی به دردِ موزه میخوردند نه راهی برای فرار.
نگاهش که به پنجره افتاد همان نقشه ی پیرمرد در ذهنش نقش بست: آره خودشه،تنها راه فرار همینه!
آنی خود را به پنجره رسانده و شتابان دو دستش را محکم به ملحفه ها گرفت. سکوتِ سنگینی بر فضای اتاق حاکم بود. دیگر نه صدای عاجز سالوادور و نه حتی صداهای شیطانیِ سایه بلند میشد. هوای اتاق سرد و سوک و دانه های برف کم و بیش روی وسایل اتاق نشسته بود. پاندول ساعت چهار مرتبه پی در پی به گوشِ زمان ضربه زد.
همزمان با صدای آژیر پلیس، قفل های در اتاق یکی پس از دیگری باز شد. لوکاس چوب به دست،آرام و آهسته وارد اتاق شد. با ندیدنِ سالوادور چشمانش از حدقه درآمده و محکم بر فرق سرش کوبید: بیچاره شدم، حتما اون قاتل عوضی برای کُشتنم همین اطراف کمین کرده!
با لب و لچه ای آویزان خود را به پنجره رسانده و با دیدنِ صحنه ی پیش رو ناگهان قالب تهی کرد.
چهار مامور آگاهی اطرافِ جنازه ی غرقِ به خونِ سالوادور را گرفته بودند. صورتِ از هم پاشیده ی او در زیر نور چراغ قوه ی مامور آگاهی به وضوح دیده میشد.
نویسنده: اکرم جهانی

فراخوان مسابقه داستان کوتاه

ایده در داستان

تعریف داستان

توصیف و صحنه در داستان

عنوان داستان

تفاوت رمان و داستان کوتاه در شروع

داستانک

اتاق ,ی ,سالوادور ,های ,روی ,هم ,را به ,مهمان خانه ,و با ,بود با ,با دیدنِ

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

محتوای تالیفی رایگان کاربرد آمار فضایی کتابخانه عمومی سلمان فارسی گلبهار Kim دغدغه های رهبری نودیجه آنلاین پایگاه خبری پشت پرده athorney nabitas مطالب اینترنتی